آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

عشق های زندگی مامان نگین و آرمین

دخملی یا پسر

دختری یا پسر   سلام عزیز دلم عشق مامان چطوری امروز دهم مهر هستش نگو  که عجب روزی دا شتم ماه قبل که رفتم پیش دکترت بهش گفتم برا م سونو بیرون بنویسه اول گفتم سه بعدی بنویس گفت برا ی  چی گفتم می خوام ازش فیلم داشته با شم گفت نمی خواد گفتم خوب سونو بیرون بنویس اخه سونو خود دکتر قدیمی هستش معلوم نیستی چیت به کجاست خانم دکترم برام نوشت قرار شد ماه بعد برم برا همین زنگ زدم سونوگرافی افروز فاضل با بدبختی بهم نوبت داد گفته بودم با بابا می رم اونم می خواست تو رو ببینه ولی خانم منشی گفت نمی ششششششششششه هر چی التماس کردم نگذاشت بعد تصمیم گرفتیم دوربین ببرم فیلم بگیرم برا همین با سمیرا هماهنگ کردم تا ...
21 اسفند 1391

اسمهای نو رسیده من

اسمهای نورسیده من  سلام گل دخملی من امروز برات از اسمهایی که مد نظرمون بود و برات انتخاب کردیم می نویسم. قبل از این که اصلا شما رو باردار باشم همیشه می گفتیم اگر بچه دار شدیم و شما دختر بودی اسمتو نگار می زاریم اگر هم پسر بودی نوید. ولی وقتی شما  روباردار شدم و فهمیدم دختری نظرم عوض شد نگار به نظرم قدیمی اومد یه ا سم امروزی تر می خواستم و فارسی. تمام کتابهای موجود اسم رو بررسی کردم و همینطور کل سایتهای اسم یابی رو ویه لیست بلند و بالا رو نوشتم تا با بابایی  بشینیم و یکی رو انتخاب کنیم.                 &nbs...
21 اسفند 1391

کلاس ششم نگین

سلام دختر گلم امسال شما وارد مرحله جدیدی از زندگیتان شدید بااین که امسال کلاس ششم اضافه شده و شما به جای اینکه برید اول راهنمایی م روید ششم باز احساس بزرگی می کنید دیگه از اون حالتای کودکانه بیرون اومدید و وارد مرحله نوجونی شدید اینو از رو وسایلی که انتخاب م کنی و از رو حرفات می شه فهمید .بهت گفتم مثل هر سال بابایی وسیله هاتو از تهران برات بگیره .گفتی نه می خوام خودم انتخاب کنم کلی تو دلم ذوق کردم که دخترم دیگه بزرگ شده. بالاخره با هم رفتیم خرید با این که با این وضعیتم برام خیلی سخت بود ولی شما برام تو این دنیا از هر چیزی مهمتری . اول از همه کیف خریدیم کیفتو خودت انتخاب کردی البته مدلشو شما رنگ مشکی می خواستی من قبول نکردم آخه رنگ ...
21 اسفند 1391

سونو ان تی

سونو ان تی  سلام عزیز مامان .عاشقتم عزیزم .امروز رفتم سونو ان تی وای نگو چه لحظات قشنگی بود وقتی خوابیدم روی تخت به اقای دکتر گفتم  همه چیز رو برام توضیح بده گفت :     سلام عزیز  مامان .عاشقتم عزیزم .امروز رفتم سونو ان تی وای نگو چه لحظات قشنگی بود وقتی   خوابیدم روی تخت به اقای دکتر گفتم  همه چیز رو برام توضیح بده گفت :     خانم توضیح نداره اینم بچه .الهی من فدات بشم یه نی نی ناز و خوشگل اومد روی صفحه مونیتور وای فکر نمی کردم یه نی نی 12 هفته ای این شکلی باشه مثل یه بچه کامل سر قلمبت دستهای کوچولوت حتی انگشت دستاتم واضح پیدا بود اون دستهای کوچولوتو باز کرد...
21 اسفند 1391

وسایل کوچولوی من

سلام قند و عسلم .ناناس مامان خوبی امروز عکس وسایلی رو که تا حالا برات خریدم یا کادو گرفتم میزارم تا برات یادگاری بمونه این عکس اولین خرید توست من و آجی با هم رفتیم آجی ذوق زده شده بود می خواست همه چیز برات بخره تخت کمد کالسکه .....با بدبختی راضیش کردم فقط اینو بخره بقیه شو بذاره برا بعد اینهام کادو تولد مامانیه 15 مرداد تولدم بود حال کن از کادوهایی که مامان گرفته این کادو بابایی   ببین چقدر اندازه مامانه خودت قضاوت کن اینم کادو خانم نصراللهی .دستش درد نکنه ببین چقدر خوشگله .من غذاهای خوشمزه درست می کنم تو هم تند تند بخور اینم خانم خلیلی زحمتشو کشیده ببین مامان جه کادو های قشنگی گرفته امسال یکی از قشنگ...
21 اسفند 1391

سخنی با نگین

سلام عشقم .دختر نازنینم نگین جان شما تمام دنیای من تو این 12 سال بودی هر کاری از دستم بر اومده فروگذاری نکردم این وبلاگ رو هم من امروز تازه درست کردم برای همین من از شما عذرخواهی می کنم برای اینکه من تا الان بلد نبودم وبلاگ نویسی کنم اگر زودتر یاد گرفته بودم از نوزادی شما شروع به نوشتن می کردم و لحظه به لحظه بودن با تو را ثبت می کردم هر چند تمام این لحطات رو درون صندوقچه قلبم قرار داده ام ولی شرمنده که نمی توانم اینجا هم بنویسم اگه بخواهم این کار را بکنم بسیار سخت می شود .من از امروز تو شروع می کنم به نوشتن و تمام لحظات رو از الان ثبت می کنم و برای خواهرت از موقع بارداری .باز هم معذرت و بووووووووس  ...
21 اسفند 1391

قبل از این که بفهمم وجود داری

ب گذار برایت از قبل ا ین که بفهمم وجود داری بنویسم.من وبابایی پنج سال بود منتظر آمدنت بودیم هر لحظه چشم به آسمان دوخته بودیم تا ببینیم خدا تو را کی به ما خواهد داد ولی تو نمی آمدی عشق من و ما بالاخره تصمیم گرفتیم دوا و درمان را کنار بگذاریم و همه چیز رو به خودش وا بگذاریم .اسفند 91  تصمیم گرفتم برا عید خونه تکونی جانانه ای انجام بدهم به حق کارای نکرده گلم الهی مامان برات بمیره من که نمی دونستم تو در وجود منی کلی اذیتت کردم کلی از نردبان بالا و پایین رفتم و دیگه بلایی نبود که به سرت نیاورم ولی خدا مارو خیلی دوست داشت و تو رو برای ما حفظ کرد.9 فروردین بود که دیگه شک کردم نکنه خدا به ما نی نی دا...
21 اسفند 1391

دکتر تو

دکتر تو   سلام خوشگل مامان  امروز برات از انتخاب دکتر می گویم 9 فروردین فهمیدم که باردارم برای همین چون ایام عید بود همه دکترا رفته بودند مسافرت من حالم اصلا خوب نبود ولی باید تا 14 صبر می کردم برای همین بقیه عید رو فقط استراحت کردم دیگه هیچ جا نرفتم کلی هم از آجی غر شنیدم تا این که  سرانجام 14 فروردین رسید. صبح رفتم  پیش اعظم اونم منو فرستاد پیش دکتر عادلنیا وقتی پیشش رفتم خیلی عجله داشت سریع منو دید و بهم گفت سونو داخلی انجام بده احتمالا بارداری خارج رحم داری منو بگی انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند با چشم گریون بیرون اومدم بابایی هم ناراحت شد ولی فورا زنگ زد به اعظم اونم بهم گفت نیاز ن...
21 اسفند 1391

خانواده چهار نفری

وقتی فهمیدی خانواده ما چهار نفر می شود سلام دختر عزیزم امروز از وقتی برایت می گویم که فهمیدی ما نی نی دار شدیم .اون روز یادم نیست کجا بودی فقط یادمه از در که اومدی تو من منتظرت ایستاده بودم وقتی اومدی تو فقط نگاهت می کردم گفتی چی شده چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟گفتم مامان نی نی داره باورت نمی شد یه کمی مکث کردی و بعد گفتی دروغ نگو .گفتم راست می گم یک دفعه یه جیغی زدی و پریدی تو دلم کلی هم دیگر رو بغل کردیم و وسط پذیرایی بالا و پائین پریدیم و تو هم گریه می کردی بابا یی هم نگاهمون می کردالهی من فدات بشم از بس که دعا کردی و از خدا خواستی خدا بالاخره حاجتتو داد .بعدشم دویدی رفتی وضو گرفتی و نماز شکر خوند...
21 اسفند 1391
1